من استعداد زیادی توی بُت ساختن دارم!
از آدما بت می سازم و گاهی حتی سال ها می پرستمشون!
من دوازده سال با یه بت خیالی زندگی کردم...
روزی نبود که بهش فکر نکنم
شبی نبود که به یادش گریه نکنم
من دوازده سال زندگیمو صرف پرستیدن اون بت کردم
تموم نوجوونیم وبهترین روزای جوونیم...
چی برام موند؟
چشمای ضعیف...
قلب مریض...
و چندتا شعر گوشه دفترم
بدون مخاطب...
منتی نیست من عاشقت بودم
همه ی این سالها برای تو ازخدا بهترین زندگی رو خواستم
بااینکه خودم دیگه بعد تو زندگی نکردم...
درست یا غلط نمیدونم...
ولی پشیمون نیستم!
من این بت رو باهمه ی وجودم دوست داشتم و هنوزم...
با اینکه میدونم تو دیگه شبیه این بت نیستی
نه ظاهرا و نه باطنا تو دیگه اونی که من میشناختم نیستی...
چند وقت پیش بعد اینهمه سال یه آدمی برام خاص شده بود!
نمیدونم چرا
شاید چون مثل تو حرف می زد
مثل تو می خندید...
یه جایی توی اعماق وجودم یه حس دورِ آشنا رو تجربه کردم...
انگار اون بخش از وجودم که مرده بود دوباره جون گرفت!
یهو به خودم اومدم و دیدم دارم از یه بت به یه بت دیگه پناه میبرم!
یعنی قراره باقی زندگیمم صرف پرستیدن بت دیگه ای بشه...
نه!
دیگه نمیخوام...
میخوام بت هارو بشکنم...
میخوام این دل خاص و خالص برای خدا باشه
همون خدایی که تموم این سالها همدم تنهاییم بود
خدایی که جای همه ی نداشته هامو پر کرد...
خدایی که مهربونتره از مادر...
و نزدیکتر از رگ گردن...