
با ناصرو فرید یه زمانی توی کالج آشنا شدم ...
این دوتا انگار نقطه ی مقابل هم بودن!
ناصر از اونا بود که شاید اگه قطعه قطعه ش هم میکردی
صداش در نمی اومد! اما درمقابل فرید ازاونا که همینجوری،
دلبخواهی بعید نبود قطعه قطعه ت کنه!!
با اینکه ناصر خیلی خیلی کم حرف بود اما از توی نگاه غمبارش
میشد حرفای زیادی رو خوند... حدود سی و خورده ای سن داشت
ولی اینقدر که توی زندگیش رنج کشیده بود
رو موهاش انگار گرد پیری نشسته بود...
همیشه احساس میکردم میخواد با من حرف بزنه اما یه جورایی
انگار زبونش نمیچرخید! یه روز که فرصت پیش اومد
همینجوری یهویی سفره ی دلشو برام باز کرد...
- امید من زندگی سختی داشتم تا چشم بازکردم
همش کار بود و کار ...
خیلی بچه بودم که از کابل رفتیم پاکستان
شاید ده سالم بود که از اونجا با چندتا از برادرام
رفتیم ایران برای کارگری...
توی ساختمون کار میکردم انقدر بچه بودم که حتی زورم نمیکشید
چندتا آجر اینوراونورکنم، صاحب کارم آدم خوبی بود
دلش برام سوخت میخواست منو بفرسته مدرسه،
اما برادرام اجازه ندادن گفتن منم باید پا به پای اونا کار کنم...
اینجای حرفاش انگار یه بغض سنگینی داشت...نگاهشو ازم می دزدید
که چشمای پر اشکشو نبینم و ادامه داد...
- ده سال تو ایران کارگری کردم هیچوقت فرصت نشد برم مدرسه
همه ی نوجونیم با حسرت گذشت...
بعدشم که برگشتم پاکستان زن گرفتم و درگیر زندگی شدم
چند سال گذشت...
یه روز به سرم زد که بیام اروپا و برای خانوادم
آینده ی بهتری بسازم نمیخواستم بچه هامم مثل من زندگی کنن...
بماند که توی این راه چقد اذیت شدم بماند که حتی به ناحق
توی آلمان شیش ماه رفتم زندون!
نمیدونی تا اینجا رسیدم چقدر مردمو زنده شدم...
اینا همه به کنار امید وقتی می اومدم دخترم پنج سالش بود
الان ده سالش شده اگه قرار باشه تا پنج سال دیگه نبینمش
دیگه اصلا یادش میره پدری هم داره...
نمیدونستم به ناصر چی بگم که دلش آروم بگیره
منم میدونم دلتنگی سخته...
منم یه عمره با دلتنگی زندگی کردم، ولی چاره چیه...
به قول احسان خواجه امیری:
تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد...
از ناصر که بگذریم فرید انگار توی عالم دیگه ای زندگی میکنه!
از بخت بدم یه روز با فرید هم مسیر شدم...
انگار اونم سفره دلش باز شده بود... اما چه سفره ای!!
فرید ازوناست که حقه بازی و فریبکاری رو زرنگی میدونه
ازونا که میخوان به هرقیمتی شده به خواسته هاشون برسن
حتی به قیمت نابود کردن بقیه...
فرید میگفت : من تو کار تعمیرات لوازم برقی بودم
نمیدونی چه پولی درمیاوردم ...
از خیلی ها دو سه برابر پول میگرفتم و اصلا نمیدونستن
که سرشون کلاه رفته!! (با خنده)
فک کردی چه جوری اومدم اروپا؟!
از وجود خیلیا نردبون ساختم! خیلیا زیر دست و پام له شدن!!
ولی من خودمو کشیدم بالا ...
یه جوری میخندید و با افتخار اینارو تعریف میکرد
که انگار باید بهش لوح تقدیرهم بدم!
بهش گفتم: فک نمیکنی اینکارا بی عدالتیه؟
اینکه حقوق بقیه رو زیر پا بذاری...
خندید و گفت: چی میگی امید... اینا حرف مفته...
به نظر من توی این دنیا یا باید گرگ باشی یا بره،
یعنی یا میخوریشون یا میخورنت!
و من گرگ بودنو انتخاب کردم تا کمتر ضرر کنم!
بهش گفتم: ولی یه راه سومی هم وجود داره...
اینکه نه گرگ باشیم، نه بره
انسان باشیم!
فرید که همچنان هاج و واج منو نگاه میکرد نیشخند زد
و گفت ببین امید این حرفا فقط تو کتاب داستاناست
زندگی واقعی یه جور دیگه ست...
نمیدونم به حال بره بودن ناصر تاسف بخورم
یا برای گرگ بودن فرید...
اصلا خودم کجای این داستانم؟!
گرگم یا بره؟؟
به قول شاعر: کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...
+ این نگاه صفرو صدی اصلا خوب نیست!
اینکه از بعضی ها فرشته بسازیم و از بعضی ها شیطان!!
هیچ آدم خوبی کاملا خوب نیست! هیچ آدم بدی هم کاملا بد نیست!!
اصلا کی تعیین میکنه خوب یا بد بودن رو؟
قضاوت نادرست ما آدما، یا خدای حکیم ما؟
تو وجود هر آدم به ظاهر خوبی یه نقطه های تاریکی هست
و تو وجود هر آدم به ظاهر بدی یه نقطه های روشنی وجود داره
این نقطه های روشن میشه روزنه ی نور...
نوری که مارو یه جوری به خدا وصل کنه...