حسن رو گاهی توی مسجد می دیدم، یه جوون خوش قدوبالا و خوش قیافه
ازلحاظ شغلی و تحصیلی عالی، اما خیلی کم حرف وبه شدت سربه زیر!
بنظر می اومد آدم خیلی خجالتی باشه...
حسن یه دختر کوچولوی نازنازی خوشگل داشت به اسم شیرین
آخ اونوقتایی که شیرین برای باباش ناز میکرد چقدر دلم میخواست
جای حسن باشم وشیرین دختر من...
خلاصه من همچنان به خوشبختی حسن غبطه می خوردم
تا اینکه یه روز.....
قرار بود مسجد رو برای یه مراسمی آماده کنیم، باید روز قبل مراسم
میرفتیم برای تمیزکاری، چندتا از بچه ها برای اینکار داوطلب شدن
از قضا حسن هم اومد...
حسن اونروزبا همیشه فرق داشت ، برخلاف قبل تا رسید
با صدای بلند سلام کرد و شروع کرد به خوش بش کردن با بچه ها،
بعد هم همینجوری به حرف زدن ادامه داد و ادامه داد...
لحن حرف زدنش وحرکاتش اصلا طبیعی نبود! اگه درست نمیشناختمش
باخودم میگفتم حتما یه چیزی زده!!
خلاصه گیج و منگ مونده بودم که این همون حسنه؟!
نه به قبلنا که بزور دو کلام حرف میزد نه به الان که اصلا
نمیشه ساکتش کرد...
تو همین فکرا بودم که شنیدم سعید رفیقش گفت حسن
این قرصای لعنتی چیه که میخوری؟ قیافت عین معتادا شده!!
حسن اینو که شنید انگار کلا خورد تو ذوقش خیلی خسته و کلافه
گفت میگی چیکارکنم تا حالا کلی دکتر رفتم، کلی قرص عوض کردم
بنظر خودم که این یکی تاثیرش از همه بهتره!
خلاصه از حسن اصرار و از سعید انکار که نه بابا
خیلی هم بدتر شدی از قبل!!
حسن همینجوری میرفت پیش تک تک بچه ها
و ازشون می پرسید بنظرتون حالم بهتر شده یا نه؟؟
و متاسفانه بچه ها هم تو ضد حال زدن بهش اتفاق نظر داشتن!
ظاهرا هیچکسم حال و حوصله شنیدن حرفاش رو نداشت...
بالاخره از همه که ناامید شد اومد سراغ من!
گفت امید به نظر تو من تغییر نکردم؟
بنظرت حالم بهتر نشده؟ آخه چرا همه میگن بدتر شدم...
نمیدونستم چی بهش بگم، نمیخواستم بیشتر ازاین ناراحت بشه...
یه لحظه دست از کار کشیدم و کنارش نشستم
انگار دلش میخواست کسی به حرفاش گوش بده....
منم حس کردم حداقل اینکار ازم برمیاد!
خلاصه حسن آقای قصه ی ما به تلافی همه ی
روزایی که حرف نزده بود کلی حرف زد...
از دوران دبیرستان گرفته تا دانشگاه و ازدواج و
کار و زندگی و غیره وذالک
داستان قرصا اینه که حسن از بچگی به قول خودش بیش فعالی داشته
و این موضوع روتوی بزرگسالی فهمیده توی این مدت
پیش روانپزشکای زیادی رفته و قرصای زیادی هم مصرف کرده،
اما ظاهرا خیلی نتیجه ای نگرفته...
میگفت همیشه از عدم توجه و تمرکز رنج میبرده،
انگار تمام زندگیش از دنیای واقعی فراری
و تویه عالم خیالی خودش سیر میکرده!
حسن میگفت بزرگترین مشکلش اینه که نمیتونه با آدما
ارتباط برقرار کنه، حرف زدن و تعامل پیدا کردن با بقیه
براش خیلی سخته...
بهم گفت میدونی چرا امروز میتونم راحت باهات حرف بزنم؟
بخاطر همین قرصا... اگه نخورم حرف زدن برام
سخت ترین کار دنیاست...
حالا بنظرت حالم بهتر نشده؟!
بهش گفتم : اگه خودت فک میکنی حالت بهتر شده،
پس حتما بهتر شده دیگه... به حرف بقیه توجه نکن
خندید و گفت راست میگی ها اصلا بقیه چه میدونن من چی میگم...
ظاهرا گوش دادن به حرفاش بی تاثیر نبود آخرش گفت امید نمیدونی
چقدر خوشحالم که باهات حرف زدم،
یعنی میشه بازم باهات حرف بزنم ؟
میشه شمارتو داشته باشم؟
(تو دلم گفتم من که شمارمو بهت میدم
ولی وقتی تاثیر قرصا بپره پشیمون میشی هاااا)
با حسن خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه توی مسیر همش داشتم
به این فک میکردم که حالا واقعا حال حسن بهتر شده یا نه؟
اصلا حال من بهتره یا حسن؟؟
راستی...
هنوزم میخوام جای حسن باشم؟!
قطعا نه!
خدایا شکرت به هرحال...