
چند روزی ازآخرینباری که مرتضی رودیدم گذشته بود...
هنوزم ذهنم درگیر حرفاش بود با کلی علامت سوال!
اینبارمن مشتاق تر بودم که ادامه ی داستانش رو بشنوم،
و مدام به این فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم...
بالاخره یه آخر هفته دعوتش کردم خونه م به صرف ناهار
اونم مشتاقانه پذیرفت و اومد... براش قرمه سبزی درست کردم
و طبق معمول کلی از دستپختم تعریف کرد و گفت خیلی
وقته ازاینجورغذاها نخورده...
مرتضی لابه لای حرفاش خیلی از مادرش یاد میکرد...
و همین باعث میشد که بغض گلوشو بگیره و اشک توی چشماش
حلقه بزنه... در این مواقع سعی داشت نگاهشو ازم بدزده!
و من درست توی همین لحظه ها فهمیدم که ازدست دادن مادرش
عمیق ترین زخم زندگیشه... زخم کهنه ای که انگار هنوز مثل روز اول
تازه ست و دردآور...
ولی مرتضی یه زخم کاری دیگه هم داشت...
زخمی که اگه دردش بیشتر ازاون یکی نباشه کمتر هم نیست!
مرتضی میگفت چند سالی بعد از مرگ مادرش
وقتی ظاهرا حال روحیش کمی بهتر میشه،
به یه دختری دل می بنده که اون هم متقابلا مرتضی رو
خیلی دوست داشته... ظاهرا همه چی خوب پیش میرفته
و این دو عاشق دلباخته نقشه های زیادی برای ازدواج
و آینده شون داشتن اما از قضا مادر اون دختر اصلا موافق
این رابطه نبوده و خیلی سعی داشته که دخترش رو به ازدواج
با شخص دیگه ای وادار کنه...
در نهایت دختر بیچاره مابین این دعواها و کشمکش های
مرتضی و مادرش تصمیم به خودکشی میگیره...
و اینجوری خودش رو به نوعی فدای عشقش میکنه،
تا مجبور نشه به اصرار مادرش با مرد دیگه ای
همخوابه بشه!
بعد ازاین ماجرا مرتضی هم غم ازدست دادن عشقش رو داره
و هم عذاب وجدان اینکه اون دختر به نوعی فدای این رابطه شده ...
مرتضی میگفت؛
بعد از مرگ اون دیگه نتونستم کسی رو اونجوری دوست داشته باشم
اصلا دیگه ازدوست داشتن از دلبستن می ترسم...
تنهایی آزارم میده اما از شروع هر رابطه ای وحشت دارم...
بهش گفتم؛
ببین مرتضی من میدونم چه حالی داری میدونم روزای
خیلی سختی داشتی... اما توهم باید بدونی که همه ی آدما
یه سهمی از مشکلات دنیا دارن...
هرکسی به اندازه ی ظرفیتش یه زخمایی توی وجودش هست
یه دردایی رو متحمل میشه...
این واقعیتِ زندگیه... و ما آدما باید این واقعیت تلخ رو بپذیریم...
قرار نیست همه چی گل و بلبل باشه، زندگی پر از چالشه
پر از فرازو نشیبِ ... اما خوبیش اینه که همه ی اینا
موقتیه... توی این دنیا هیچ چیزی دائمی نیست رفیق
نه شادی و نه غم... همش میگذره...
مرتضی گفت؛
واقعا موقتیه ؟ پس چرا غمای من تموم نمیشه
چرا نمیگذره؟!
گفتم؛
چون خودت نمیخوای تموم بشه...
تو این کوله بار غم و اندوه رو داری باخودت حمل میکنی ...
هرروز هر لحظه... همین که بهش فک میکنی...
همین که تو ذهنت همه چی رو مرور میکنی...
اینجوری هیچوقت تموم نمیشه!
باید این کوله بار سنگین غم رو که داری زیر فشارش له میشی
بندازی زمین وبعد راهتو بگیری و بری و دیگه حتی پشت سرتم
نگاه نکنی!
میدونم سخته نمیشه آدم یهو همه چی رو فراموش کنه...
اما میشه رهاش کنه، بی خیالش بشه و زندگیشو ادامه بده...
ببین مرتضی تو باید همه ی اتفاقای تلخ زندگیتو به ناچار
با همه ی دردش بپذیری وبعد ازش بگذری...
چون اونا توی گذشته ی تو ان، اتفاق افتادن و تموم شدن،
منقضی شدن دیگه وجود ندارن تو نمیتونی تغییرشون بدی
نمیشه برای اونا کاری کرد...
تو نباید توی گذشته متوقف بشی باید حرکت کنی باید زندگیت
جریان داشته باشه هنوز مسیر زیادی پیش رو داری...
تو نمیدونی خدا در آینده برات چه برنامه هایی داره
شاید یه روزی یه کسی بیاد توی زندگیت که بشه
تسکین همه دردات پاداش همه ی رنج هایی
که تا الان کشیدی ...
باید امیداوار باشی که همه چی بهتر میشه...
امیدتم فقط به خدا باشه...
مرتضی با شنیدن حرفام حس بهتری داشت
اما به قول خودش هنوز خیلی باید رو خودش
کارکنه هنوز خیلی زمان لازم داره تا خودشو پیدا کنه...
+ بنظرم ماجرای مرتضی یکم شبیه فیلم های جنایی شد!
راستش نمیدونم چقد از حرفاش واقعی بود و چقدش تخیلی!
ولی میدونم که غمِ چشماش کاملا واقعی بود...